شماره ٦٠٧: غم از دل مي زدايد چون صباح عيد رخسارت

غم از دل مي زدايد چون صباح عيد رخسارت
نماز عيد واجب مي کند بر خلق ديدارت
تو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامي
خيابان مي کشد چون سرو قد از شوق رفتارت
ز شيريني سرشک شمع نقل انجمن گردد
به هر محفل که آيد در سخن لعل شکربارت
سرافرازي ترا چون شاخ گل مي زيبد از خوبان
که گل سامان بال وپر دهد از شوق دستارت
نگردد در تماشاي تو چون نظارگي حيران؟
که مي دارد عرق را از چکيدن باز رخسارت
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آيد
ز خون خلق سيراب است از بس لعل خونخوارت
چه گل چيند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟
که مي داند عرق را شبنم بيگانه گلزارت
شود رطل گران نظارگي را نقش پاي تو
ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارت
غبار آلوده گرد کسادي مي رود بيرون
اگر يوسف به آن سامان حسن آيد به بازارت
چو مژگان سينه ام چاک است از رشک نگاه تو
که در هر گردشي گردد به گرد چشم بيمارت
کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمي چسبد
که مي چسبد ز خونگرمي به دلها لعل خونخوارت
مگر زلفت عنانداري کند دلهاي وحشي را
که از شوخي نپردازد به عاشق چشم عيارت
ترا مي زيبد از زنجير مويان بنده پروردن
که بر آزادمردان نازها دارد گرفتارت
ز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گيرد؟
که دامنگير گردد بوي گل را خار ديوارت