شماره ٦٠٤: سوخت تنهايي مرا اي بي وفا وقت است وقت

سوخت تنهايي مرا اي بي وفا وقت است وقت
گر شبي خواهي شدن مهمان ما وقت است وقت
مي رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه اي گر مي کني در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صيقل مي برد
مي دهي آيينه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشيده است چشم از زندگي يعقوب ما
گر به کنعان خواهي آمد اي صبا وقت است وقت
در چنين وقتي که ما از خويش بيرون رفته ايم
گر درآيي از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر ميان پيچيدن است
گر حلالي خواهي از بيمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنايي را رعايت مي کني
عمر چندان نيست اي ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتي دارند از خودرفتگان
گر به گل پايت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالين بيماران درد انتظار
گر رساني خويش را اي نارسا وقت است وقت
بيش ازين مپسند عالم را سيه در چشم ما
خوش برآي از زير ابر اي مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته اميدها کوته شده است
گر به دستم مي دهي زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفيد از انتظار
مي گشايي گر پر و بال اي هما وقت است وقت
سوزن بي دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه اي گر داري اي آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگير و پاي رفتنش زين درنماند
رحم کن بر صائب بي دست و پا وقت است وقت