شماره ٦٠٢: دوش مجلس از زبان شکوه ام در مي گرفت

دوش مجلس از زبان شکوه ام در مي گرفت
کاش اين شمع پريشان را کسي سر مي گرفت
کوه تمکين و سبکساري کنون هم پله اند
رفت آن موسم که بحر عشق لنگر مي گرفت
ديده ابليس اگر مي داشت نور معرفت
خاک را از چهره چون خورشيد در زر مي گرفت
آن که مي زد از نصيحت آب بر آتش مر
کاش اول پرده از رخسار او برمي گرفت
چشم خود را داده بود از آب حيوان خضر آب
تا غرور آيينه از دست سکندر مي گرفت
با ضعيفان سختگيريهاي چرخ امروز نيست
دايم اين بيدادگر نخجير لاغر مي گرفت
شرم اگر بيرون در مي بود و مي در اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ ديگر مي گرفت
صائب از بزمي که من افسرده بيرون آمدم
پنبه مينا ز روي گرم مي در مي گرفت