شماره ٥٩٩: تا عرق از چهره جانان تراويدن گرفت

تا عرق از چهره جانان تراويدن گرفت
اشک گرم از ديده خورشيد غلطيدن گرفت
گريه در دنبال دارد شادي بي عاقبت
برق تا گرديد خندان، ابر باريدن گرفت
تا به دامان قيامت روي آسايش نديد
در تماشاگاه او پايي که لغزيدن گرفت
بي تکلف گل ز روي دولت بيدار چيد
هر که در خواب از دهانش بوسه دزديدن گرفت
سبزه خوابيده از آب روان نگرفته است
خط او نشو و نمايي کز تراشيدن گرفت
بر نگاهم لرزه افتاد از تماشاي رخش
دست ما را رعشه در هنگام گل چيدن گرفت
حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست
از فشار طوق قمري سرو باليدن گرفت
صيد مطلب را کمندي به ز پيچ وتاب نيست
رشته جا در ديده گوهر ز پيچيدن گرفت
سيل هيهات است تا دريا کند جايي مقام
نيست ممکن عمر را دامن به چسبيدن گرفت
از گلستاني که من دلگير بيرون آمدم
غنچه تصوير داد دل ز خنديدن گرفت
گر دل بيدار چون مردان به دست آورده اي
مي توان دامان منزل را به خوابيدن گرفت
تا نپوشي چشم از دنيا، نگردي ديده ور
پير کنعان روشني از چشم پوشيدن گرفت
گوهر غلطان نمي سازد به آغوش صدف
بر دهن بارست دنداني که جنبيدن گرفت
هر کمالي را زوالي هست در زير فلک
ماه ناقص بدر تا گرديد کاهيدن گرفت
مي کند زنجير رگ را پاره خون گرم من
تا به روي سبزه شمشير غلطيدن گرفت
روزي تن پروران از روزه جز کاهش نشد
آسيابي دانه چون گرديد، ساييدن گرفت
مي توان صائب به ريزش شد برومند از حيات
شاخ دامان ثمر از سيم پاشيدن گرفت