شماره ٥٩٨: خانه دل روشني از ديده روشن گرفت

خانه دل روشني از ديده روشن گرفت
زنده دل را کرد در گور آن که اين روزن گرفت
سرمه چشم ملايک مي شود خاکسترش
هر که را برق تمناي تو در خرمن گرفت
برنمي خيزد به تعظيم قيامت از زمين
خاک دامنگير عزلت هر که را دامن گرفت
مي کند از خون خود شيرين، دهان تيشه اش
هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت
از دل سخت تو نتوانست لطفي واکشيد
آه گرم من که از ريگ روان روغن گرفت
از لباس عاريت هر کس به آساني گذشت
در گريبان مسيحا جاي چون سوزن گرفت
گوهر شهوارم اما زير پا افتاده ام
بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت
نيست صائب روز ميدان در شمار پردلان
هر که نتواند به مردي تيغ از دشمن گرفت