شماره ٥٩٧: از وصال ماه مصر آخر زليخا جان گرفت

از وصال ماه مصر آخر زليخا جان گرفت
دست خود بوسيد هر کس دامان پاکان گرفت
گر به دست و پا نپيچد خار صحراي وجود
مي توان ملک دو عالم را به يک جولان گرفت
صحبت روشن ضميران کيمياي دولت است
خون ما در چشمه خورشيد رنگ جان گرفت
گر نگردد طعنه سنگين دلي دندان شکن
مي توان خون خود از لبهاي او آسان گرفت
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوق
بوي پيراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
لقمه بيرون کردن از دست خسيسان مشکل است
ماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفت
تا قيامت زلف جانان دستگير من بس است
چون خس و خاشاک هر دم دامني نتوان گرفت
قطع پيوند تعلق کار هر افسرده نيست
خار اين وادي مکرر برق را دامان گرفت
هر که چون صائب دم بر کرسي همت نهاد
مي تواند تاج رفعت از سر کيوان گرفت