شماره ٥٩٣: کام خود را کلک مشکين از سخن آخر گرفت

کام خود را کلک مشکين از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمري کرد کلک تر زبان استادگي
گوش تا گوش زمين را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غريبي روزگاري سوخت دل
مرهم کافوري از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سيب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روي آتشناک يار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روي آشنايان بستن از انصاف نيست
سبزه بيگانه خواهد اين چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار مير عدل نوبهار
خون خود را لاله خونين کفن آخر گرفت
گر چه اول ديده را از پيرهن يعقوب باخت
خون چشم خود ز بوي پيرهن آخر گرفت
من به صد اميد ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکين کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگين دلي ما را به يکديگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تيشه در تمثال شيرين گر چه سختيها کشيد
جان شيرين مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پيچ و تاب زد بسيار چون نال قلم
ملک معني صائب شيرين سخن آخر گرفت