شماره ٥٩١: وقت رندي خوش که کام از موسم گل برگرفت

وقت رندي خوش که کام از موسم گل برگرفت
دامن سجاده را داد از کف و ساغر گرفت
رهن مي کردم ردايي را که ننگ دوش بود
وقت مشرب خوش که اين بارم ز گردن برگرفت
مي شود از همدگر روشن چراغ حسن و عشق
شمع گل از غنچه منقار بلبل در گرفت
با خموشي منع آه گرم از دل چون کنم؟
چون توان با موم راه روزن مجمر گرفت؟
دامن افشان از سر خاکم گذشتن سهل نيست
آتش اين شکوه خواهد دامن محشر گرفت
تشنگان حشر، فکر چشمه ديگر کنيد
کز لب تبخاله ريزم برق در کوثر گرفت
بيش ازين کاوش مکن با دل که چشم تشنه اشک
از براي گريه کردن آب از گوهر گرفت
شيشه با سنگ و قدح يا محتسب يکرنگ شد
کي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
سهل باشد گل به جيب دوستداران ريختن
از ره دشمن به مژگان خار بايد بر گر
گر نمي خواهد که در پاي تو ريزد رنگ عشق
سرو از قمري به کف چون مشت خاکستر گرفت؟
صائب از مژگان او دعواي خون دل مکن
از شهيدان خونبهاي رگ که از نشتر گرفت؟
کلک صائب جوهر خود گر چنين خواهد نمود
در دل ياقوت خواهد برق غيرت در گرفت