شماره ٥٩٠: خط گل روي عرقناک ترا در بر گرفت

خط گل روي عرقناک ترا در بر گرفت
روي اين درياي گوهرخيز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بي دست و پاي ما کند
آتشين رويي کز او بال سمندر در گرفت
تا زمين شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرين خود در زر گرفت
دست و پا گم مي کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روي زمين را برد با خود زير خاک
از سر کوي تو خشتي هر که زير سر گرفت
از تن خاکي اثر نگذاشت جان بي قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
مي گدازد دولت دنيا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شيرين است کام عالم از گفتار من
از دهان مور مي بايد مرا شکر گرفت
چشم همراهي مدار از کس، که در روز سياه
خضر نتواند به آبي دست اسکندر گرفت
نيست مردان را ز مهر مادر گيتي نصيب
زال را از بي کسي سيمرغ زير پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ايامي که چرخ از خاک ما را بر گرفت