شماره ٥٨١: دامن فرصت دل بيتاب نتواند گرفت

دامن فرصت دل بيتاب نتواند گرفت
مشت خاکي پيش اين سيلاب نتواند گرفت
برنخيزد هر که پيش از صبح از خواب گران
دولت بيدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بي دست و پا
دامن خورشيد عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جاي اين محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پيغام سازد تشنه تر
گوهر سيراب، جاي آب نتواند گرفت
در گريبان ريخت گردون ساغر خورشيد را
هر تنک ظرفي شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاري دهن واکردن است
ماهي لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بي جوهري خواهد کشيد
هر لب زخمي که از تيغ آب نتواند گرفت
در کهنسالي ندارد ظلم دست از کار خويش
رعشه تيغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتي
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش ديار وحشتيم
را بر جولان ما سيلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پيچيده است
يک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت