شماره ٥٨٠: زنگ خط آيينه رخسار جانان را گرفت

زنگ خط آيينه رخسار جانان را گرفت
سبزه بيگانه آخر اين گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زير نگين
مور عاجز عاقبت ملک سليمان را گرفت
خط گرفت از حسن بي پروا عنان اختيار
مشت خاري پيش سيل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونين گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سيب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطي خوش حرف از آيينه ميدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرين پشت لب جان بخش يار
آه و دود تشنه ما آب حيوان را گرفت
وصل آن نازک ميان بي زر نمي آيد به دست
بهله با دست تهي چون آن رگ جان را گرفت؟
سايه شمشاد شد مار سيه در ديده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پريشان را گرفت
نيست ممکن تيغ تيز از زخم گيرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دريدن سعي در خون خودست
رزق آتش مي شود خاري که دامان را گرفت
ظلم ظالم مي کند تأثير در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
مي کند از سايه خود رم چو صيادان غزال
وحشت مجنون من از بس بيابان را گرفت