شماره ٥٧٨: هر که در درياي هستي دامن دل را گرفت

هر که در درياي هستي دامن دل را گرفت
بي تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
قطره خوني شد از دست نگارينش چکيد
بس که از دستم به ناز آن نازنين دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق اميد
شانه تا دامان آن مشکين سلاسل را گرفت
پيش عاشق جان ندارد قدر، ورنه مي توان
از نگاه عجز تيغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکين برنمي آيد به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق مي سازد به افسون چرب نرم
زير پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شيطانند غفلت پيشگان روزگار
سگ به آساني تواند صيد غافل را گرفت
طاعتي بالاتر از دلجويي درويش نيست
دست خود بوسيد هر کس دست سايل را گرفت
اينقدر تمهيد در تسخير ما در کار نيست
از نگاهي مي توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستي مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستين دامان منزل را گرفت