شماره ٥٧٥: دوش آن نامهربان احوال ما پرسيد و رفت

دوش آن نامهربان احوال ما پرسيد و رفت
صد سخن سر کرد، اما يک سخن نشنيد و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاري خاک خورد، آخر به خود پيچيد و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گريبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت
اي کم از زن! فکر مرکب در طريق کعبه چيست
اين بيابان را به پهلو رابعه غلطيد و رفت
گريه مي آيد به منصورم که در دار فنا
گفت چندين حرف حق، يک حرف حق نشنيد و رفت
(سير معراج فنا را قوتي در کار نيست
چون شرر مي بايد اندک همتي ورزيد و رفت)
صائب آمد در حريمت با دل اميدوار
شد به صد دل از اميد خويشتن نوميد و رفت