شماره ٥٧٤: بوي زلف او حواسم را پريشان کرد و رفت

بوي زلف او حواسم را پريشان کرد و رفت
برگ عيش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را مي کند
زلف پندارد را خاطر پريشان کرد و رفت
ذره اي از آفتاب عشق در آفاق نيست
اين شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از يک نوشخند
داغهاي سينه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زين درياي پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خويش را تسليم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زيبنده است
اين نصيحت مور در کار سليمان کرد و رفت
هر که بيرون آمد از دارالامان نيستي
چون شرر در اوج هستي يک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عناني خوش که کون سيل بهار
کعبه گر سنگ رهش گرديد، ويران کرد و رفت
هر که صائب از حريم نيستي آمد برون
بر سر خشت عناصر يک دو جولان کرد و رفت