شماره ٥٦٣: پيش خط تازه آن سرو بستان بهشت

پيش خط تازه آن سرو بستان بهشت
از سيه پيران بود در ديده ريحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پيش طاق آن دو ابرو قصر و ايوان بهشت
خلد جاي نعمت ديدار نتواند گرفت
مي خورد خون عارف از نعماي الوان بهشت
هر که دارد قامت رعناي او را در نظر
مي رود دايم سراسر در خيابان بهشت
دور باش ناز اگر نزديک گذارد مرا
مي توان گل چيدن از سيماي دربان بهشت
اي بهشتي رو، ز عاشق روي پوشيدن چرا؟
گل نمي گردد به چيدن کم ز بستان بهشت
زينهار از حلقه فتراک جانان سرمپيچ
تا هم اينجا سر برآري از گريبان بهشت
راه پيمايي که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گرياني که آرد خون غيرت را به جوش
پيش من خوشتر بود از روي خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نيست
ره نمي باشد خزان را در گلستان بهشت
با پريزادان معني عشقبازي کرده است
کي به چشم صائب آيد حور و غلمان بهشت؟