شماره ٥٥٧: کاروان گريه از چشمم ندانم چون گذشت

کاروان گريه از چشمم ندانم چون گذشت
تا سر مژگان رسيد، از صد محيط خون گذشت
قمريي بر لوح خاک از نقش پايش نقش بست
سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت
آتش سودا نمي خوابد به افسون اجل
مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت
شب به مستي پنبه از داغ درون برداشتم
مست شد از بوي گل هر کس که از بيرون گذشت
نيست بي روشندلي هرگز خرابات مغان
خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت