شماره ٥٥٤: همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت

همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
کعبه را گم کرد هر کس بي خبر از دل گذشت
همچو تار سبحه گر همواره سازي خويش را
مي توان در يک دم از صد عقده مشکل گذشت
پيش زهر منت احسان بود شير و شکر
از جواب تلخ ممسک آنچه بر سايل گذشت
در دل فولاد، جوهر موي آتش ديده شد
تا خيال خون گرمم تيغ را در دل گذشت
از شکست موج چون آب گهر آسوده شد
تا دل دريايي من از سر ساحل گذشت
با دل روشن نگردد جمع، خواب عافيت
عمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشت
برق مي تابد عنان از خار جولانگاه عشق
تا گذشت از وادي مجنون، چه بر محمل گذشت!
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
واي بر آن کس که اين عبرت سرا غافل گذشت
تا درين گلزار صائب راست کردم قد خويش
چون صنوبر عمر من در زير بار دل گذشت