شماره ٥٥٣: در دلم هرگاه زلف آن پري پيکر گذشت

در دلم هرگاه زلف آن پري پيکر گذشت
از سر درياي چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشيان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل مي توان کام دو عالم يافتن
در به در افتاد هر کس بي خبر زين در گذشت
گوهر سيراب در گنجينه اقبال نيست
با دهان خشک ازين غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزي لازم زندان گردون است و بس
مي شود ريحان تر، دودي کز اين مجمر گذشت
کم نگردد برگ عيش از خانه اش در برگريز
هر که ايام بهارش زير بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفي رقم
تا قلم برداشتم يک نيزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علايق بال همت زير سنگ
مي توان چون موج ازين درياي بي لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامي مي کشد
شکرستان شد زمين تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نيست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نيست
وقع شمعي خوش که پيش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هيهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بي زوال
روزگار خوشدلي ما را به يک ساغر گذشت
بستگي بعد از گشايش نيست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نيست صائب هيچ گردي بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زير خاکستر گذشت