شماره ٥٤٦: هر که بيخود شد، قدم در آستان دل گذاشت

هر که بيخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پاي در منزل گذاشت
بوستان از شاخ گل دستي که بالا برده بود
در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهاي خويش را در دامن قاتل گذاشت
پيش ازين بر گرد سرگشتن چنين رسوا نبود
اين بناي خير را پروانه در محفل گذاشت
برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد
از نگاه گرم، هر داغي که بر محمل گذاشت
دست ما مي شد به آن معراج گردن سرفراز
چند روزي مي توانستيم اگر بر دل گذاشت
صحبت جان با تن خاکي دو روزي بيش نيست
موج را دريا نخواهد در کف ساحل گذاشت
تربيت مي کرد تخم شوق را دهقان عشق
يک دو روز آيينه ما را اگر در گل گذاشت
ميل من با طاق ابروي بتان امروز نيست
در ازل معمار ديوار مرا مايل گذاشت
دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را
هر که صائب دست رد بر سينه سايل گذاشت