شماره ٥٤٠: هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت

هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
مالک دينار شد هر کس که يک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نيافت
رخنه دل را صدف يک چند تا محکم نداشت
اين زمان هر آدمي صد ديو را ره مي زند
رفت آن عهدي که شيطان بيم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار اين خسيسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد نقي
پا به زنجير جنون چون من کسي محکم نداشت