شماره ٥٣٩: ياد ايامم که در تن جان ما منزل نداشت

ياد ايامم که در تن جان ما منزل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بيگانگي در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب اين عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده هاي شرم خود مي کرد سير
ليلي صحرايي ما خانه و محمل نداشت
خوش نشين باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگناي جسم، پا در گل نداشت
خرده هاي جان ما از شوق چون ريگ روان
فکر دوري و غم نزديکي منزل نداشت
برگ عيش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بي بري بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بي رنگي، گل بي خار ما
خار در پيراهن از انديشه باطل نداشت
نه غم ابري و نه پرواي برقي داشتيم
هيچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشي آسوده دل
شمع ما انديشه فانوس يا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشي آسوده دل
شمع ما انديشه فانوس يا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمايي تنگ شد
ورنه تنگي ره در آن درياي بي ساحل نداشت
نوبهار بي خزان معرفت در هيچ عهد
بلبلي آتش نفس چون صائب بيدل نداشت