شماره ٥٣٨: جان و دل را رايگان آن دشمن جان برنداشت

جان و دل را رايگان آن دشمن جان برنداشت
دين و ايمان را به هيچ آن نامسلمان برنداشت
در رسايي حلقه هاي زلف کوتاهي نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شيرين ندادن داد ما انصاف نيست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سيه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشي چه داند، هر که از تيغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمايان برنداشت
دست بيداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوي ما از سر به راهي زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمي نديد
هر که زخمي چند از خار مغيلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقي کشيد
مور مغروري که يک حرف از سليمان برنداشت
در غبار انگيختن چندان که خط بيداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهاي خندان برنداشت
دل ز خوش قطره هاي اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا اين نار خندان برنداشت