شماره ٥٣٧: طفل بازيگوش ما زين خاکدان دل برنداشت

طفل بازيگوش ما زين خاکدان دل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزي بسته شد
طبع فياض کرم، ابرام سايل برنداشت
دور باش ناز ليلي هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگي
هر که در ايام دولت باري از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خويش؟
شانه دست خشک ازان مشکين سلاسل برنداشت
بود از دلبستگي، از راه خونخواهي نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعي ما بي حاصلان دارد خبر
هر سبکدستي که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمين گير از علايق، جان گردون سير ما
کشتي ما از گراني دل ز ساحل برنداشت
نيست غير از دست فياضي که بخشد بي سؤال
ابر سيرابي که آب از روي سايل برنداشت
شد ز وصل کعبه بي قطع بيابان کامياب
راه پيمايي که دست از دامن در برنداشت
طوق قمري حلقه بيرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گرديد در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنياي باطل برنداشت