شماره ٥٣٥: پاس يک بيدار دل گردون بد گوهر نداشت

پاس يک بيدار دل گردون بد گوهر نداشت
نور بينش با هزاران ديده اختر نداشت
سردي گردون به روشن گوهران امروز نيست
هرگز اين خاکستر افسرده يک اخگر نداشت
از زبان گندمين افتاد در کارم گره
خوشه بي حاصل من دانه ديگر نداشت
پيش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است
سوخت هر خاري که دست از دامن من برنداشت
گشت غم بي خانمان تا خانه دل شد خراب
چون نگردد، غير دل غم خانه ديگر نداشت
شب که در ميخانه ساقي آن بهشتي روي بود
ساغر ما پاي کم از چشمه کوثر نداشت
ملک دلها را مسخر کرد آن آيينه رو
اين چنين پيشاني اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونريز جهانش گرم ساخت
ورنه پيش از کشتن من تيغش اين جوهر نداشت
ياد ايامي که باغ حسن آن آيينه رو
اين چنين پيشاني اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونريز جهانش گرم ساخت
ورنه پيش از کشتن من تيغش اين جوهر نداشت
ياد ايامي که باغ حسن آن آيينه رو
غير طوطي سبزه بيگانه ديگر نداشت
بي سبب کردم تلف در چاره جويي عمر را
صندل اين قوم صائب غير دردسر نداشت