شماره ٥٣٤: آن لب نو خط غباري از دل ما برنداشت

آن لب نو خط غباري از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سياهي فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بي نيازيهاي حسن
ورنه آن آيينه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بياباني که سالم برد بيدردي مرا
غير خون بي گناهان لاله ديگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پيش ازين
عشقبازي پله اي از دار بالاتر نداشت
چون هلال عيد، دور جام يک دم بيش نيست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقي برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغني از افسانه بود
کشتي ما از گرانباري غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاري حضور دل مرا
غير دام اوراق ما شيرازه ديگر نداشت