شماره ٥٣٣: شب که مجلس روشني از طلعت جانانه داشت

شب که مجلس روشني از طلعت جانانه داشت
شمع پيش چشم دست از شهپر پروانه داشت
مي کند خون در دل اکنون پنجه خورشيد را
طي شد آن فرصت که زلف او سري با شانه داشت
پيش آن آيينه رو با صد حديث آشنا
طوطي من اعتبار سبزه بيگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهي
چشم مخموري که در هر گوشه صد ميخانه داشت
در خراباتي که خاک از جرعه خواري مست بود
بوي مي از ما دريغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاريک شد
بود از داغ جنون گر روزني اين خانه داشت
کرد بر مجنون فضاي دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمي که با اطفال اين ديوانه داشت
تنگ ظرفي مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سينه پيمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بي رواجي شمع را محتاج يک پروانه داشت
صرف تن گرديد اوقات شريف دل تمام
کعبه دامن بر ميان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد ديدم ساده تر
دام چون تسبيح پنهان در ميان دانه داشت
بيکسي بيزار کرد از زندگي صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواري درين غمخانه داشت