شماره ٥٢٨: لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت

لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت
موج دريا ديده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقي ما در مروت هيچ خودداري نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ويرانه اي از من نماند
شغل خودسازي مرا از خانه سازي باز داشت
ساعد سيمين او را تا کليم الله ديد
نسخه افسوس شد دستي که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آساني دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سينه شهباز دشت
عندليب مست ما روزي که فارغبال بود
هر طرف چندين کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آيينه ام از قحط روشنگر نماند
منت صيقل مرا محروم از پرداز داشت
ياد ايامي که در درياي بي پايان عشق
کشتي ما بادبان از پرده هاي راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زير خاک شد
زلف مشکيني که در هر موي چندين ناز داشت
بيش ازين صائب نمي آيد ز من اخفاي عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت