شماره ٥١٩: رزق من زان نرگس مستانه جز خميازه نيست

رزق من زان نرگس مستانه جز خميازه نيست
فتح باب من ازين ميخانه جز خميازه نيست
آه کز بي حاصليها آنچه مي ماند به من
چون صدف زان گوهر يکدانه جز خميازه نيست
روزي دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بيگانه جز خميازه نيست
مي کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزي بال و پر پروانه جز خميازه نيست
از شراب ما دگرها شادماني مي کنند
قسمت ما چون لب پيمانه جز خميازه نيست
روزي ما چون ملايک دانه تسبيح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خميازه نيست
تير تخشي دارد از نخجير ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خميازه نيست
رزق نادانان بود صائب شرابي بي غمي
در بساط مردم فرزانه جز خميازه نيست