شماره ٥١٦: حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نيست

حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نيست
يوسف بي جرم را از چاه و زندان چاره نيست
بي سياهي نيست ايمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پريشان چاره نيست
بخيه انجم نمي بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گريبان چاره نيست
مي کند ايجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حيران چاره نيست
دل نياويزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دين به غارت داده را از کافرستان چاره نيست
افسر زر دردسر بسيار دارد در کمين
شمع عالمسوز را از چشم گريان چاره نيست
هر کجا هست اژدهايي، دور باشي لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نيست
در ضعيفان مي گريزند اقويا روز سياه
شير را در پرده شب از نيستان چاره نيست
بهر گندم کرد آدم ترک نعماي بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نيست
چون نداري دست و پا، سر بر خط تسليم نه
گوي را در قطع راه از زخم چوگان چاره نيست
آشناي خود چون گشتي ز آشنا فارغ شدي
تا ز خود بيگانه اي از آشنايان چاره نيست
آسمان بي ابر نتواند زمين را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نيست
صولت شيران نيستان را نگهباني کند
اين جهان پوچ را از شيرمردان چاره نيست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نيست
سنگ مي بارد به هر نخلي که باشد ميوه دار
عاشق ديوانه را از سنگ طفلان چاره نيست
کي کند انديشه از زخم زبان جوياي حق؟
رهنوردان حرم را از مغيلان چاره نيست
اي که جويي ز آسمان روزي، غرور از سر گذر
خوشه چينان را ز همواري به دهقان چاره نيست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس يافته است
لعل را از پرتو خورشيد تابان چاره نيست