شماره ٥٠٨: دلبر از دل نيست غافل، دل اگر آگاه نيست

دلبر از دل نيست غافل، دل اگر آگاه نيست
شاه با تخت است دايم، تخت اگر با شاه نيست
کوه نتوانست پيچيدن عنان سيل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نيست
در دبستان، لوح هيهات است ماند رو سفيد
در جهان آفرينش سينه اي بي آه نيست
خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نيست
حلقه بيجا مي زند بر در نواي بلبلان
بوي گل را در حريم بي دماغان راه نيست
سد راه ما نگردد مهر دنياي خسيس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نيست
چون شبان بيدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمي را ديده باني چون دل آگاه نيست
کار مردان نيست با نامرد گرديدن طرف
ورنه دستم از گريبان فلک کوتاه نيست
در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفي غير حرف پوچ در افواه نيست
هيچ خاري در بساط هستي از اخلاق بد
دامن جان را شلاين تر ز حب جاه نيست
صائب از گرد علايق صفحه دل را بشوي
زان که هر ناشسته رو را ره درين درگاه نيست