شماره ٥٠٤: چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نيست

چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نيست
بوسه را رنگي ز لبهاي مي آشام تو نيست
نيست در صلب يمن سنگي که خون رغبتش
چون مي نارس به جوش از حسرت نام تو نيست
بوي يوسف مي کند بيت الحزن را گلستان
هيچ کس را شکوه از گردون در ايام تو نيست
قمري از پاس غلط در حلقه تقليد ماند
ورنه در روي زمين سروي به اندام تو نيست
بوسه شيرين دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش، به شيريني چو پيغام تو نيست
يوسفي در بيع دارد هر تهيدستي ز تو
هيچ کافر نااميد از رحمت عام تو نيست
غير من کز دامن زلف تو دستم کوته است
هيچ فرد باطلي بي مد انعام تو نيست
صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است
ورنه صيد لاغر او قابل دام تو نيست