شماره ٥٠٣: آفت دولت به ابناي زمان معلوم نيست

آفت دولت به ابناي زمان معلوم نيست
لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نيست
از خدنگ عشق چون تير جگر دوز قضا
از لطافت هيچ جز گرد از نشان معلوم نيست
هر کجا آزادگي باشد، نباشد انقلاب
در بساط سرو آثار خزان معلوم نيست
بوسه مي خواهد که راه آشنايي وا کند
بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نيست
از شتاب عمر دارد بي خبر غفلت ترا
از هجوم سبزه اين آب روان معلوم نيست
تا ز خود بيرون نيايي خويش را نتوان شناخت
عيب تير کج در آغوش کمان معلوم نيست
مي شوي وقت رحيل از غفلت خود باخبر
در حضر سنگيني خواب گران معلوم نيست
طفل داند دايه را حور و بهشت و جوي شير
زشتي زال جهان بر ناقصان معلوم نيست
بيشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان
در گلستاني که آنجا باغبان معلوم نيست
در رگ کان تا بود ياقوت، خون مرده اي است
در خموشي جوهر تيغ زبان معلوم نيست
مشکل است از جستجو آزادگان را يافتن
از سبکباري پي اين کاروان معلوم نيست
در غريبي مي نمايد فکر صائب خويش را
نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نيست