شماره ٤٩٥: باده بي درد در ميخانه افلاک نيست

باده بي درد در ميخانه افلاک نيست
دانه بي دام در وحشت سراي خاک نيست
آسمان از تلخکاميهاي ما آسوده است
حقه خشخاش را دلگيري از ترياک نيست
ساده کن از نقش ها دل را که غير از سادگي
هيچ نقشي در خور آيينه ادراک نيست
گردن آزادگان وادي تجريد را
طوق منت هيچ کم از حلقه فتراک نيست
اهل دل را عشق از خامي برون مي آورد
آفتاب اين ثمر جز روي آتشناک نيست
ريشه نخل اميد اهل دل، چون گردباد
بر سر خاک است جولانش، ولي در خاک نيست
از لگدکوب حوادث صاف طبعان ايمنند
زير دست و پا بود چندان که خرمن پاک نيست
در بهشت افتاد هر کس بست در بر روي خويش
غنچه تصوير از باد خزان غمناک نيست
مي کشم چون بيد از بيحاصلي ها انفعال
ورنه مجنون مرا از سنگ طفلان باک نيست
آن که گاهي دست بر دلهاي غمگين مي نهد
در رياض آفرينش غير برگ تاک نيست
دل به چاک سينه روشن کن که اين کاشانه را
روزني صائب به غير از سينه صد چاک نيست