شماره ٤٨٨: آسمان سفله بي برگ و نوايي بيش نيست

آسمان سفله بي برگ و نوايي بيش نيست
آفتاب روشنش شبنم گدايي بيش نيست
در محيط آفرينش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوايي بيش نيست
زر که آرام از خسيسان رنگ زردش برده است
پيش ما کامل عياران کهربايي بيش نيست
مي نمايد گر به ظاهر دامن دولت وسيع
دستگاهش سايه بال همايي بيش نيست
گر چه پيوند علايق را گسستن مشکل است
پيش ما وا کردن بند قبايي بيش نيست
برنمي آيد به حق باطل، و گرنه چون کليم
رايت ما و سپاه ما عصايي بيش نيست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ويرانه ما بوريايي بيش نيست
آنچه بايد خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستين دست دعايي بيش نيست
مطلبي جز ترک مطلب نيست ما را در جهان
مدعاي ما دل بي مدعايي بيش نيست
قسمت ما از کريمان جهان آوازه اي است
رزق ما زين کاروان بانگ درايي بيش نيت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آيينه از صيقل جلايي بيش نيست
روزي اهل بصيرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسيايي بيش نيست
گر چه مي پوشم جهاني را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالي قبايي بيش نيست
باغبان ما را عبث از سير مانع مي شود
مطلب ما از گلستان همنوايي بيش نيست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره اي
خانه و فرش و لباسش بوريايي بيش نيست
هر که دارد جوهري، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشير، آب ناشتايي بيش نيست
از هجوم ميوه صائب شاخه ها خم مي شود
حاصل از پيري ترا قد دوتايي بيش نيست