شماره ٤٨٦: آسمان در چشم ما دود و بخاري بيش نيست

آسمان در چشم ما دود و بخاري بيش نيست
سر به سر روي زمين مشت غباري بيش نيست
پشت و روي باغ دنيا را مکرر ديده ايم
چون گل رعنا خزان و نوبهاري بيش نيست
در بساط خاکيان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده اي و خارخاري بيش نيست
از صف مردان جگرداري نمي آيد برون
ورنه گردون کودک دامن سواري بيش نيست
خصمي مردم به يکديگر براي خرده اي است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراري بيش نيست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دريا، کناري بيش نيست
گوشه گيران را اميد صيد دارد گوشه گير
مطلب دام از زمين گيري شکاري بيش نيست
گر چه صحراي قيامت بيکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واري بيش نيست
ز آتشي کز عشق او در سينه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراري بيش نيست
گوشه چشمي ز شيرين چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاري بيش نيست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پيچ و تاب
آنچه مي ماند به جا زين گنج، ماري بيش نيست
پيش مرداني کز اين ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوري، چرخ نيلي سوکواري بيش نيست
بيقراريهاي من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل ني سواري بيش نيست
نيست صائب بوسه و پيغام در طالع مرا
قسمت من زان لب ميگون خماري بيش نيست