شماره ٤٨٣: در دل بي آرزو راه غم و تشويق نيست

در دل بي آرزو راه غم و تشويق نيست
در جهان بي نيازي هيچ کس درويش نيست
از گرانجاني تو در بند علايق مانده اي
پيش آتش اين نيستان کوچه راهي بيش نيست
از بلاها مي کند ترک خودي ايمن ترا
لشگر بيگانه اي ملک ترا چون خويش نيست
مي کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درويش نيست
روزي ممسک ز جمع مال، تشويش است و بس
آنچه مي ماند به زنبور از عسل جز نيش نيست
آه مظلومان برون آيد ز لب بي اختيار
ناوک دلدوز را آسودگي در کيش نيست
گرچه از زخم زبان صائب نياسوديم ما
شکر کز تيغ زبان ما دل کس ريش نيست