شماره ٤٨١: آرزو بسيار و آهم در دل درويش نيست

آرزو بسيار و آهم در دل درويش نيست
دشت پر نخجير و يک ناوک مرا در کيش نيست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمين کلبه درويش نيست
سايه از ويرانه ما مي کند پهلو تهي
خانه ما از هجوم جغد پر تشويش نيست
تير روي ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زين ناوکي در کيش نيست
اي سکندر تا به کي حسرت خوري بر حال خضر؟
عمر جاويدان او يک آب خوردن بيش نيست!
مبحث عشق است اي زاهد خموشي پيشه کن
عرض علم موشکافيها به عرض ريش نيست!
تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سايه مژگان به چشم کمتر از صد نيش نيست