شماره ٤٨٠: هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست

هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست
هر که از دل بار بردار گران بر دوش نيست
زاهدان قالب تهي از جلوه او مي کنند
در زمان قامتش محراب بي آغوش نيست
چشم نرگس گوشه بيماريي دارد، ولي
خوش نگاه و دلفريب و شوخ و بازيگوش نيست
بي نصيبان در کنار وصل هجران مي کشند
موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نيست
آفت زهد ريايي بيشتر نيست ز فسق
مي توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نيست
آرزومندي و بيتابي، هم آغوش همند
باده هاي خام را آسودگي از جوش نيست
در نگيرد صحبت آيينه و زنگي به هم
پيش دلهاي سيه اظهار عقل از هوش نيست
چرخ از خجلت زمين را پرده پوشي مي کند
ورنه اين خوان تهي را حاجت سرپوش نيست
در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند
سينه گرمي که در فصل خزان بي جوش نيست
از براي خودنمايي ناقصان جان مي دهند
طفل را آرامگاهي چون کنار و دوش نيست
چشم و ابرو موشکافان را نمي آرد به دام
رهزن اهل نظر جز خط بازيگوش نيست
از تواضع مي کند با سرو همدوشي قدش
ورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نيست
کي شنيدن مي تواند رتبه ديدن گرفت؟
چشم اگر بينا بود حاجت به فال گوش نيست
نيست صائب در حريم گلستان از فيض عشق
چهره اي کز ناله گرم تو شبنم پوش نيست