شماره ٤٧٧: فکر جانسوز مرا يک نقطه بي انداز نيست

فکر جانسوز مرا يک نقطه بي انداز نيست
يک سپند بزم من بي شعله آواز نيست
در سر کويي که من بر اطلس خون مي تپم
خضر اگر آيد، در فيض شهادت باز نيست
ذره و خورشيد گلبانگ اناالحق مي زنند
نغمه بيگانه اي در پرده اين ساز نيست
من که نتوانم ز سستي بال خود را جمع کرد
ماه عيد من به غير از ناخن شهباز نيست
مال دنيا سيرچشمان را نگردد پاي بند
شهد، زنبور عسل را مانع پرواز نيست
پرده داري مي کند رنگ رخ معشوق را
چون شراب لعل، خون عاشقان غماز نيست
نيست صائب دلنشين خاطر مشکل پسند
مصرعي کان تير روي ترکش اعجاز نيست