شماره ٤٧٦: حسن را جز چشم حيران، دست دامنگير نيست

حسن را جز چشم حيران، دست دامنگير نيست
عکس را پاي سفر ز آيينه تصوير نيست
نشأه مي آدمي را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبيعي دختر رز، پير نيست
نيست شبها غير داغ عشق، دلسوزي مرا
بر سر مجنون چراغي غير چشم شير نيست
بر گرانجانان دم تيغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشير نيست
جز گرفتاري ندارد حاصلي اين دامگاه
دانه اي اينجا به غير از دانه زنجير نيست
دور مي سازد گرانخوابي ره نزديک را
بهر قطع راه، مقراضي به از شبگير نيست
نيست چون ريگ روان از آب سيري حرص را
آدمي را نعمتي بهتر ز چشم سير نيست
اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان
بيش از يک ناله در صد حلقه زنجير نيست
در دل پاکان ندارد ره نسيم انقلاب
آب را در صلب گوهر بيمي از تغيير نيست
ما به اشک شادي از دل دعوي خون شسته ايم
خاک ما افتادگان را دست دامنگير نيست
در کهنسالي شود حرص خسيسان بيشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگير نيست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بي تأثير نيست