شماره ٤٦٥: کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نيست

کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نيست
سايه ابر سبکرو بر گلستان بار نيست
مرهم دلسوزي ارباب عقلم مي کشد
ورنه بر ديوانه من سنگ طفلان بار نيست
داغ دارد گريه در شبهاي وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نيست
از بهاي خويش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر يوسف نژادان چاه و زندان بار نيست
ناله زنجير باشد مطرب فيلان مست
بر دل افلاک فرياد اسيران بار نيست
آبروي رشته از بسياري گوهر بود
خوشه هاي دل بر آن زلف پريشان بار نيست
شمع در راه نسيم صبحدم جان مي دهد
بوي پيراهن به چشم پير کنعان بار نيست
مي شود از ابر بي نم تازه داغ تشنگان
پاي خون آلود بر خار مغيلان بار نيست
از سبکروحان نگيرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بيابان بار نيست
شوکت اسکندري بارست بر صافي دلان
ورنه خضر نيک پي بر آب حيوان بار نيست
هست محرومي ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بي بري چون سرو چندان بار نيست
نيست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نيست