شماره ٤٦٣: گر نمي جوشيم با مي از سر انکار نيست

گر نمي جوشيم با مي از سر انکار نيست
غفلت سرشار ما را باعثي در کار نيست
مي زند هر قطره باران چشمکي بر ساقيان
کاين چنين روزي چرا پيمانه ها سرشار نيست؟
مي توان در سينه بي کينه من روي ديد
خانه آيينه ام در بسته زنگار نيست
تحفه دل را به اميدي به کويش برده ايم
آه اگر آن زلف سرپيچد که دل در کار نيست!
پنجه بيتابي دل، سينه ام را چاک کرد
اين صدف را راحتي از گوهر شهوار نيست
بر رگ جانها نپيچد تا پريشان نيست زلف
نبض دلها را نگيرد چشم تا بيمار نيست
کشتني چون دير کشتن نيست صيد عشق را
الحذر از تيغ مژگاني که بي زنهار نيست
شانه در هرعقده زلف تو ايمان تازه کرد
اينقدر پيچيدگي با رشته زنار نيست
تا بگيرد جذبه توفيق، بازوي که را
هر سري شايسته دوش و کنار دار نيست
طوطي از آيينه مي گويند مي آيد به حرف
چون مرا در پيش رويش زهره گفتار نيست؟
بيقراران بي نياز از کعبه و بتخانه اند
ريگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نيست
نام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شد
عشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسيار نيست