شماره ٤٦١: عشقبازي کار هر حلاج دعوي دار نيست

عشقبازي کار هر حلاج دعوي دار نيست
هر کماني در خور طاق بلنددار نيست
شاخ طوبي سر فرو نارد به هر بي بال و پر
هر سر شوريده اي بالانشين دار نيست
پرده پوش خلق باش از صد بلا ايمن نشين
تيره گردد از نفس آيينه چون ستار نيست
گر مجرد سيرتي سر در سر زينت مکن
دشمني در پي ترا چون طره دستار نيست
تا به گردن در گل تسبيح باشم تا به کي؟
يک سر مو غيرت دين در تو اي زنار نيست
شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه
در حريم زلف او اين صد زبان را بار نيست
مي تواني سرو اگر مصرع به آن قامت رساند
چون تو يک صاحب طبيعت در همه گلزار نيست
تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست
هر که تايب نيست صائب شيشه اش دربار نيست