شماره ٤٥٥: روز وصل است و دل غم ديده ما شاد نيست

روز وصل است و دل غم ديده ما شاد نيست
طفل ما در صبح نوروزي چنين آزاد نيست
اي نسيم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن اين کار در سر پنجه شمشاد نيست
داغ چندين لاله و گل ديد و خاکستر نشد
مرغ جان سختي چو من در بيضه فولاد نيست
تا به گردن زير بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نيست
بر سر آزادطبعان، سايه بال هما
در گراني هيچ کم از تيشه فولاد نيست
از نگاه عجز ما شمشير مي افتد ز دست
ديده ما را نبستن صرفه جلاد نيست
تيشه را بايست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگي در طينت فرهاد نيست
پيش عاشق در بلا بودن به از بيم بلاست
مرغ زيرک بي سراغ خانه صياد نيست
دست ارباب قلم را يکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هيچ کس استاد نيست