شماره ٤٥٠: سنگ راهي شوق را چون جسم سنگين خواب نيست

سنگ راهي شوق را چون جسم سنگين خواب نيست
راه پيما را براقي چون دل بيتاب نيست
از عزيزيهاي غربت دل نمي گيرد قرار
آب در صلب گهر بي رعشه سيماب نيست
برگ از آزادگي بيرون نيارد سرو را
بر دل عارف گران جمعيت اسباب نيست
مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون
موج اين دريا به گيرايي کم از قلاب نيست
از خودآرايان، دل روشن طمع کردن خطاست
اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نيست
بخت روشنگر شود ز آيينه تاريک سبز
بحر را بر دل غبار از ظلمت سيلاب نيست
پرده پوش پاي خواب آلود، طرف دامن است
زاهد دلمرده را جايي به از محراب نيست
آشنايانند يکسر پرده بيگانگي
فيض در جمعيت احباب چون اسباب نيست
مي کشد موج مي از دل ريشه غم را برون
اين نهنگ جان ستان را غير ازين قلاب نيست
از دل روشن شود نزديک، منزلهاي دور
شبروان را بال پروازي به از مهتاب نيست
پشت ما گرم است از خورشيد عالمتاب عشق
ديده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نيست
خواب مخمل پرده چشم غلط بينان شده است
ورنه در ني بوريا را غير شکر خواب نيست
آه صائب کز لب ميگون آن بيدادگر
عشقبازان را به جز خميازه فتح الباب نيست