شماره ٤٤٨: نيست چشمي کز فروغ روي او پر آب نيست

نيست چشمي کز فروغ روي او پر آب نيست
بخل در سرچشمه خورشيد عالمتاب نيست
لعل سيرابش مگر بر تشنگان رحمي کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نيست
زهد بي کيفيت اين زاهدان خشک را
هيچ برهاني به از خميازه محراب نيست
تنگ چشمي عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بي کاسه دريوزه گرداب نيست
سينه گرمي طمع داريم از احسان عشق
ديده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نيست
مي کنم کسب هوا در عين طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سيلاب نيست
مهر خاموشي حصاري شد ز کج بحثان مرا
ماهي لب بسته را انديشه از قلاب نيست
چشم ما را مرگ نتواند ز روي عشق بست
ديده قربانيان را سيري از قصاب نيست
از دل بيتاب در يک جا نمي گيرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سيماب نيست
شمع کافوري نمي خواهد فروغ صبحدم
بايد بيضاي ساقي حاجت مهتاب نيست
از خموشي در گره داريم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بي شراب ناب نيست
همت ما نيست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابيده باشد، پاي ما در خواب نيست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سينه ها
هيچ باغ دلگشا چون ديدن احباب نيست
تشنه خورشيد را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بيتاب را در دامن گل خواب نيست
گر ترا آيينه انصاف باشد بي غبار
فيض چاک سينه ما کمتر از محراب نيست
از قماش پيرهن يوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نيست
با تن آساني سخن صائب نمي آيد به دست
صيد معني را کمندي به ز پيچ و تاب نيست