شماره ٤٤٤: شمع فانوس خيال آسمان پيداست کيست

شمع فانوس خيال آسمان پيداست کيست
شعله جواله اين دودمان پيداست کيست
آن به دل نزديک دور از چشم، کز لطف گهر
در جهان است و برون است از جهان پيداست کيست
مجلس آرايي که چون جان جلوه پيدايي اش
برنمي دارد اشارات نهان پيداست کيست
با همه نيرنگ سازي، آن که در گلزار او
نيست رنگي از بهار و از خزان پيداست کيست
ديده يوسف شناسان در غبار کثرت است
ورنه يوسف در ميان کاروان پيداست کيست
حسن مستوري که آورده است از نظاره اش
نرگس عين اليقين آب گمان پيداست کيست
گر چه پيدا و نهان با هم نمي گردند جمع
آن که پنهان است و پيدا در جهان پيداست کيست
آن که ذرات دو عالم را نسيم لطف او
مي کند بيدار از خواب گران پيداست کيست
آهوي وحشي چه مي داند طريق دلبري؟
مردمي آموز چشم دلبران پيداست کيست
نيست در شان عسل حسن گلوسوز اين قدر
چاشني بخش لب شکرفشان پيداست کيست
نقشبندي بي قلم نه کار هر صورتگري است
چهره پرداز خط سبز بتان پيداست کيست
خضر اگر تيري به تاريکي فکند از ره مرو
آن که مي بخشد حيات جاودان پيداست کيست
اين جواب آن که شيخ مغربي فرموده است
مخفي اندر پير و پيدا در جوان پيداست کيست