شماره ٤٤١: ديده هاي شرمگين، ديدن نمي داند که چيست

ديده هاي شرمگين، ديدن نمي داند که چيست
دست خواب آلود، گل چيدن نمي داند که چيست
اهل غيرت را نمي باشد زبان عرض حال
نبض اين بيمار، جنبيدن نمي داند که چيست
هر که از مي توبه در آغاز عمر خود نکرد
در جواني پير گرديدن نمي داند که چيست
آشکارا سينه بر تيغ شهادت مي زند
زخم عاشق آب دزديدن نمي داند که چيست
خامه نقاش اگر گردد نسيم دلگشا
غنچه تصوير، خنديدن نمي داند که چيست
دست گستاخي نباشد عشق را در آستين
عندليب مست، گل چيدن نمي داند که چيست
اختيار خود به دست بي قراري داده است
سيل راه بحر پرسيدن نمي داند که چيست
بس که شد افسردگي از سردي ايام عام
موي آتش ديده، پيچيدن نمي داند که چيست
مي کند بي پرده هر عيبي که دارد در لباس
هر که چشم از عيب پوشيدن نمي داند که چيست
خواب حيرت را نگردد پرده غفلت حجاب
چشم خود آيينه پوشيدن نمي داند که چيست
در گذر زين عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمين شور باليدن نمي داند که چيست