شماره ٤٤٠: داغ عمر رفته افسردن نمي داند که چيست

داغ عمر رفته افسردن نمي داند که چيست
آتش اين کاروان مردن نمي داند که چيست
شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد
آتش سوزان نمک خوردن نمي داند که چيست
خار نتواند گرفتن دامن ريگ روان
رهنورد شوق، افسردن نمي داند که چيست
اهل صورت از خزان بي دماغي فارغند
غنچه تصوير، پژمردن نمي داند که چيست
گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا
دست و پا گم کرده، پي بردن نمي داند که چيست
کشته تيغ شهادت در دو عالم زنده است
محو آب زندگي، مردن نمي داند که چيست
حسن بي پروا ز شور عندليبان فارغ است
غنچه اين باغ، دل خوردن نمي داند که چيست
ريخت خون کوهکن را تيشه از دهشت به خاک
شيرخوار آداب مي خوردن نمي داند که چيست
ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام
تا نگردد بدر، دل خوردن نمي داند که چيست
اين جواب آن که مي گويد نظيري در غزل
هر که دل را باخت دل بردن نمي داند که چيست