شماره ٤٣٩: شوق چون ريگ روان منزل نمي داند که چيست

شوق چون ريگ روان منزل نمي داند که چيست
موج اين دريا لب ساحل نمي داند که چيست
در فضاي دشت با صرصر سراسر مي رود
شمع بي پرواي ما محفل نمي داند که چيست
جسم ما را در خاک در آغوش نتواند گرفت
گردباد آسايش منزل نمي داند که چيست
گوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبار
قيمت داغ جنون را دل نمي داند که چيست
هر کجا ويرانه اي را يافت، منزل مي کند
شوق ما را سيل پا در گل نمي داند که چيست
صائب از خاک شهيدان شمع روشن مي شود
سرد گرديدن چراغ دل نمي داند که چيست